منوی اصلی آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 16569
|
تـنـهــا پـَـــر
سه شنبه 90 بهمن 11 :: 4:0 عصر :: نویسنده : تنها پر
آن شب به سختی خودم را کنترل میکردم و پابه پا هراهت می آمدم گرچه سرشب از آن بی صداقتی یک ساله به سختی رنجیدم و همچنان هم با ان رنجیدگی دست وپنجه نرم میکنم لحظات برایم به سختی وبه تندی میگذشت در خانه سر جمع کردن وسایلت نمیدانم متوجه شدی یانه اشک همرهم بود واعصاب خوردی در کلامم راهی که از خانه تا دانشگاه رفتیم .....لحظه ایی که همسفریان نه چندان محجب را دیدم......وفکر به اینکه هر لحظه که میگذرد به جدایی نزدیک میشوم..... زمانی که گوشیت را دادی که با پدر تماس بگیرم تا بیاید دنبالم برای آغاز جدایی وممناعت من ونا راحتی تو که چرا خودت زنگ نمیزنی.... همه برایم بسیار سخت بود از پردیسان تا دورشهر چون ثانیه ای برایم گذشت وماشین که ایستاد وتو سریع پیاده شدی هر لحظه فروبردن تیغی بود در گلویم وقت خداحافظی سرمای شدیدی تمام وجودم را گرفت که ناشی از شروع همان سونامی بود که خودت نوشتی رفتی و پشت سرت را هم نگاه نکردی وندانستی که تا حرم با مرکب آهنین به دنبالت میتاختم ولیکن تو سریعتر میتاختی رفتی وشبی شد برای من صبحی آغاز شد برای من از همان لحظه که رفتی آسمان هم گرفت وبارانی شد چشم من که جهان را خیس خیس میدید صبح وقتی تماس کرفتی گفتی دیگر میروم وگوشیم را خاموش میکنم ندانستی چه بر سر من آوردی........ موضوع مطلب : |
||